واژه

ادبیات.شعر.مطالب گوناگون.سرگرمی.شعرهای فرزانه طاهری.مطالب دینی.مطالب علمی.دانلود کتاب.دانلودشعر.
فهرست مطالب وبلاگ

 

 

 

 

 

 

  • روانشناسی            **تست های خودشناسی-وشناخت دیگران   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اشعارایرج جنتی عطایی

آهنگ کوچ

آسمان ابری نیست

و زمستان هم

دل من اما غمگین است

چشم من اما بارانی


بوی غربت دارد

کوچه ی تنبل پر همهمه مان

بوی هجرت دارد

چمدان خسته ی من

و هوای گریه

مادر کور دم مردن من

قصد هجرت دارم

به کجا باید رفت؟


بروم

بروم

قایقی از رنج بسازم

و بهاری از عشق

بین ما دریایی ست

که نخواهد خشکید

بین ما صحرایی ست

که نخواهد رویاند


من اگر می دانستم

من اگر می دانستم

به کجا باید رفت

چمدانم را می بستم

و از اینجا می رفتم


قصد هجرت دارم

دل من می گوید:

دل به دریا بزنم

و به آن شبه جزیره بروم

میوه ی تازه ی امید بچینم

دل من می گوید:

سر به صحرا بزنم

بروم شهر سپیداران

و سپیدی ها را

ارمغان آورم،آه

چه خیال خامی دارم!نه؟


قصد هجرت دارم

به کجا باید رفت؟

به کجایی که در آن

آسمان ابری باشد

و زمستان هم

دل غمگین اما نه


با توام ای یاور

ای دوست

تو اگر سنگر امنیت من بودی

من هوای رفتن را...

من هراس ماندن را...

....

پیش تو می ماندم

و بیابان ها را

بارور می کردیم

چه خیال خامی دارم!نه؟


بوی هجرت دارد

چمدان خسته ی من

و هوای گریه

مادر کور دم مردن من

قصد هجرت دارم

به کجا باید رفت؟!

 

طعم ِ خیس ِ اندوه و اتفاق ِ افتاده

یه ... "آه ! ... خداحافظ" ... یه فاجعه ی ساده

خالی شدم از رویا ، حسی منو از من برد

یه سایه شبیه ِ من ، پشت ِ پنجره پژمرد

 

ای معجزه ی خاموش ، یه حادثه روشن شو

یه لحظه .. فقط یه "آه" ، همجنس ِ شکفتن شو

از روزن ِ این کنج ِ خاکستری ِ پرپر

مشغول ِ تماشای ویرون شدنِ من شو

 

برگرد ، به برگشتن ، از فاصله دورم کن

یه خاطره با من باش ، یه گریه مرورم کن

از گـُرگـُر ِ بی رحم ِ این تجربه ی من سوز


پرواز ِ رهایی باش ، به ضیافت دیروز

 

به کوچه که پیوستی ، شهر از تو لبالب شد

لحظه ، آخر ِ لحظه ، شب عاقبت ِ شب شد

آغوش ِ جهان رو به دلشوره شتابان بود

راهی شدنت حرف ِ نقطه چین ِ پایان بود ...


تنها تر از انسان ، در لحظه ی مرگ

 


ساده تر از شبنم رو سفره برگ

 


مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم

 


غریبه ای طعمه ی این کندوی نیشم

 

 

 

نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم

 


بیگانه با نور و هوا ، هوای پاکم

 


تن خسته از تقویم ، از شب شمردن

 


با مرگ ساعتها ، بی وقفه مردن

 

 

 

هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم

 


تو قرق زمستونی ، اندوه باغم

 


ای دست تو حادثه تو بهت تکرار

 


وابسته ی این مردابم ، بیا سراغم

 

 

 

تولدم زادن کدوم افوله

 


که بودنم حریص مرگ فصوله

 


خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم

 


بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم

 

 

 

تشنه ی تشنه ی تشنه ام ، خود کویرم

 


با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم

 


من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب

 


تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب

 

 

 

ای آیه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین

 


برهنه کن منو از این لباس نفرین

 


ای اسم تو جواب همه سوالا

 


از پشت این کندوی شب منو صدا کن ... صــدا

 

 این حریم شبانه ی سـتم گرفته

 


در این شب خـوف و خاکستر که غـم گرفته

 


رفیق روزان روشن ِ رهایی من

 


ستاره ها را صدا بزن

 


دلـم گرفته

 


قـامت یاران از تبرداران

 


اگر شکسته

 


جنگل جاری رو به بیداری

 


  به گـُل نشسته

 


  رو به بیداری جنگل جاری

 


  جوانه بسته

 


  ستاره سوسو نمی زند اگر چه بر من

 


  رفیق شب های بی کسی ، ای سر به دامن

 


  در این سکوت

 


سترون ِ سنگر به سنگر

 


  چراغ خورشید واره ی چشم تو روشن


تو فکر یک سـقـفـم


یه سقف بی روزن

 


 یه سقف پا برجا
 محکم تر از آهن

 


سقـفی که تـنـپـوشِ ِ

هـراسِ ما باشه

 


توسردی شبها
لباس ما باشه

 

 

 

سقفی اندازه ی قلب من و تو

واسه لمس تپش دلواپسی

برای شرم لطیف آینه ها

واسه پیچیدن بوی اطلسی

 

 

 

زیر این سقف

 


با تو از گل

از شب و ستاره میگم

از تو و از خواستن تو
می گم و دوباره میگم

 


زندگیمو زیر این سقف

با تو اندازه می گیرم

گم میشم تو معنی تو
معنی تازه می گیرم

 

 

 

سقفمون افسوس و افـســوس...

 


تن ابر آسـمونـه

یه افق یه بی نـهـایـت
کمترین فـاصلمونـه

 

 

 

تو فکر یک سقفم

یه سقف رویایی

سقفی برای ما

حتی مقوایی

 

تو فکر یک سقفم

یه سقف بی روزن

سقفی برای عشق
برای تو با من

 

 

سقفی اندازه ی قلبِ منو تو

واسه لمس تپشِ دلواپسی

برای شرم لطیف آینه ها

واسه پیچیدن بوی اطلسی

زیر این سقف ، اگه باشه

پُر میشه از گرمیِ تو

لختی پنجره هاشو

می پوشونه دستای تو

زیر این سقف

خوب عطرِخود فراموشی ، بپاشیم

آخر قصه بخوابیم
اول ترانه پا شیم

 

 

 

سقفمون افسوس و افـســوس...

 


تن ابر آسـمـونـه

یه افق یه بی نـهـایـت

کمترین فـاصلمونـه
.

.

.                                                 

                                                        تـو فـکـر یـک سـقـفم ...


ساده بودی مثل سایه ؛ مثل شبنم رو شقایق

مثل لبخند سپیده ؛ مثل شب گریه عاشق

بی تو شب دوباره آینه روبرویه غم گرفته

پنجره بازه به بارون من ولی دلم گرفته

 


واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم

عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم

                   از تو می سرودم

 


وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن

چشام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن

رفتی و شب پر شد از من از منو دلواپسی ها

رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی ها

 


واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم

عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم

                   از تو می سرودم . . .


با توام ، با تو که دستت
دست دنیا ساز رنجه
با توام با تو که بغضت
معنی آواز رنجه
اگه یخ باد ستمگر
پی قتل عام برگه
اگه این باغ برهنه
باغ تاراج تگرگه
اگه بی پناهی گل
رنگ بی پناهی ماست
دستتو بذار تو دستم وقت پیوند درختاست
رو تن سخت درختا
بنویس و دوباره بنویس
که شکست یک شقایق
مرگ باغ ، مرگ بهار نیست

تو اگر میداستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهائی


شب آشیان شبزده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا
مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده ای و بغض من
از این چراغ مردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر
که شهر ، شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر
ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره می زند
که شب ، ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر
که عشق در میانه نیست
مرا به خانه ام ببر
اگر چه خانه ، خانه نیست


تنها تر از انسان ، در لحظه ی مرگ

 


ساده تر از شبنم رو سفره برگ

 


مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم

 


غریبه ای طعمه ی این کندوی نیشم

 

 

 

نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم

 


بیگانه با نور و هوا ، هوای پاکم

 


تن خسته از تقویم ، از شب شمردن

 


با مرگ ساعتها ، بی وقفه مردن

 

 

 

هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم

 


تو قرق زمستونی ، اندوه باغم

 


ای دست تو حادثه تو بهت تکرار

 


وابسته ی این مردابم ، بیا سراغم

 

 

 

تولدم زادن کدوم افوله

 


که بودنم حریص مرگ فصوله

 


خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم

 


بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم

 

 

 

تشنه ی تشنه ی تشنه ام ، خود کویرم

 


با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم

 


من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب

 


تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب

 

 

 

ای آیه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین

 


برهنه کن منو از این لباس نفرین

 


ای اسم تو جواب همه سوالا

 


از پشت این کندوی شب منو صدا کن ... صــدا

 

از عذاب جاده خسته
نرسیده و رسیده
آهی از سر رسیدن
نکشیده و کشیده
غم سرگردونی هامو
با تو صادقانه گفتم
اسمی که اسم شبم بود
با تو عاشقانه گفتم
با تنم دردی اگه بود
بی رمق بود اگه پاهام
تازه تازه با تو گفتم
اگه کهنه بود دردام
من سرگردون ساده
تو رو صادق می دونستم
این برام شکسته اما
تو رو عاشق می دونستم
تو تمام
طول جاده
که افق برابرم بود
شوق تو راه توشه ی من
اسم تو هم سفرم بود
من دل شیشه ای هر جا
هر شکستن که شکستم
زیر کوهبار غصه
هر نشستن که نشستم
عشق تو از خاطرم برد
که نحیفم و پیاده
تو رو فریاد زدم و باز
خون شدم تو رگ جاده
نیزه ی نم باد شرجی
وسط دشت تابستون
تازیانه های رگبار
توی چله ی زمستون
نتونستن ، نتوستن
کینه ی منو بگیرن
از من خسته ی خسته
شوق رفتنو بگیرن
حالا که رسیدم اینجا
پر قصه برا گفتن
پر نیاز تو برای
آه
کشیدن و شنفتن
تو رو با خودم غریبه
از غمم جدا می بینم
خودمو پر از ترانه
تو رو بی صدا می بینم
کی صدایتو داد به مهتاب ؟
مهتابو کی برد از اینجا ؟
اسمتو کی داد به خورشید ؟
خورشید و کی داد به ابرا ؟
با من رهیده از خود
یک ترانه هم صدا شو
با من از زنجیر این شب
هم صدا شو و رها شو 


با من اگه زخم تمام خنجرهاست
با من اگر درد تمامی دنیاست
عشق کوچک من ای ماهی خسته
قلبم اگه قلبی به
وسعت دریاست
واسه پرپر زدنم گریه نکن
واسه ویرون شدنم گریه نکن
واسه من گریه نکن
سهم عاشق
گم شدن تو شعر یه آوازه
مرگ عاشق
سفری به شکل یه پروازه
قصه ی بودن من
حدیث برگی در باد
طعم تنهایی من
به تلخی یه فریاد
اگه با من غربت
همه غمزده هاست
اگه هر شکستنم
یه شکست بی صداست
واسه پرپر زدنم گریه نکن
واسه ویرون شدنم گریه نکن
واسه من گریه نکن
اگه با من تنت رو تو قاب سنگی دیدی
بعد من شعر منو به آینه ها یاد می دی
اگه با من سکوت یه
تک درخت تنهاست
بعد من خاطره هام ترانه ی عاشق هاست
رفتنم مرثیه ی قدیمی رفتن نیست
رفتنم موندنمه ، حکایت مردن نیست
واسه من گریه نکن

كدوم شاعر ، كدوم عاشق ، كدوم مرذ
تو رو دید و به یاد من نیفتاد
به یاد هق هق بی وقفه ی من
توی آغوش معصومانه ی باد
تو اسمت معنی ایثار آبه
برای خاك داغ خستگی ها
تو معنای پناه آخرینی
واسه این زخمی دلبستگی ها
نجیب و با شكوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی اما
مثل شكستن من بی صدایی
تو باور می كنی اندوه ماه رو
تو می فهمی سكوت بیشه ها رو
هجوم تند رگبار تگرگی
كه می شناسی غرور شیشه ها رو
تو معصومی مثل تنهایی من
شریك غصه های شبنم و نور
تو تنهایی مثل معصومی من
رفیق قله های پاك و مغرور
ببین ، من آخرین برگ درختم
درخت زخمی از تیغ زمستون
منو راحت كن از تنهایی من
منو پاكیزه كن با غسل بارون
تو تنها حادثه ، تنها امیدی
برای قلب من ، این قلب مسموم
ردای روشن آمرزشی تو
برای این تن محكوم محكوم
نجیب و با شكوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی ، اما
مثل شكستن من بی صدایی

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,اشعارشاعران معاصر,اشعارایرج جنتی عطایی,ساعتتوسط فرزانه |
اشعارهمامیرافشار

گلپونه ها

 


گلپونه های وحشی دشت امیدم

وقت سحر شد

خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد

من مانده ام تنهای تنها

من مانده ام تنها میان سیل غمها

گلپونه های وحشی دشت امیدم

وقت جدایی ها گذشته

باران اشکم روی گور دل چکیده

بر خاک سرد و تیره ای پیچیده شبنم

من دیده بر راه شما دادم که شاید

سر بر کشیده از خاکهای تیره ی غم

من مرغک افسرده بر شاخسارم

گلپونه ها گلپونه ها چشم انتظارم

می خواهم امشب تا سحرگاهان بخوانم

افسرده ام دیوانه ام آزرده جانم

گلپونه ها گلپونه ها غمها مرا کشت

گلپونه ها آزار آدمها مرا کشت

گلپونه ها نامهربانی آتشم زد

گلپونه ها بی هم زبانی آتشم زد

گلپونه ها در باده ها مستی نمانده

وز اشک غم در ساغر هستی نمانده

گلپونه ها دیگر خدا هم یاد من نیست

هم درد دل شبها به جز فریاد من نیست

گلپونه ها آن ساغر بشکسته ام من

گلپونه ها از زندگانی خسته ام من

دیگر بس است آخر جدایی ها خدا را

سر برکشید از خاکهای تیره ی غم

گلپونه ها گلپونه ها من بی قرارم

ای قصه گویان وفا چشم انتظارم

آه ای پرستوهای ره گم کرده ی دشت

سوی دیار آشنایی ها بکوچید

با من بمانید با من بخوانید

شاید که هستی را زسرگیریم دوباره

آن شور مستی را زسرگیریم دوباره

ار دیگر دلا خطا نکنی
هوس دردبی دوا نکنی

*****

بار دیگر دلا خطا نکنی
با جفا پیشگان وفا نکنی

 


عهد کردی که خون شوی اما
با دل بی صفا، صفا نکنی

 


من خوشم با جنون و رسوایی
گر تو زین عالمم جدا نکنی

 


درد عشق است و مرگ درمانش
هوس در بی دوا نکنی

 


رفتم از کوی آشنایی ها
تا به نیرنگم آشنا نکنی

 


تا سحر می توان دمی آسود
گر تو ای دل، خدا خدا نکنی


ای که در... سینه ام قرارت نیست
مشت خود را دوباره وا نکنی

در جواب شعر کوچه فریدون مشیری
بی تو من زنده نمانم...

 

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟

*

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی.

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،

دگر از پای نشستم

گوییا زلزله امد،

گوییا خانه فرو ریخت سر من

*

بی تو من در همه ی شهر غریبم

بی تو کس نشود از این دل بشکسته صدایی

برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من؟

که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل،

به تو هرگز نستیزم

من ویک لحظه جدایی؟

نتوانم نتوانم

بی تو من زنده نمانم.....

تو را مي پرستم

*****

 

 

ترا دوست دارم،
ترا دوست دارم

ترا چون بهاران
،چو ذرات باران

تراچون ستاره،
چنان ابر پاره

چو مواج دريا،
چو مستي،چو رويا

چو مبناي پر مي،
چنان ناله ی نی

را دوست دارم،

*****

ترامي پرستم،
ترامي پرستم

تو هستي جواني،
تواي زندگاني

تو اي چون دل ودين،ت
و اي جان شيرين

تواي هم چوپيمان،
مقدس چو پيمان

چه خواهي زعاشق،
كه من بعد خالق

تو را مي پرستم


پروانه ، آن شمع امید شام تارت
آخر سحر گه می شود شمع مزارت


پلهای شكسته

***


میرسی از راه روزی با شتاب
خسته و غمدیده و افسرده جان

دیده میدوزی بسوی كاجها
میكنی پاك از محبت گردشان

بشكند جام بلورین سكوت
از صدای آشنای زنگ در

می هراسد مرغكی بر شاخ بید
میكشد از روی گل پروانه پر

منتظر میمانی آنجا لحظه ای
تا صدای گرمی آید كیست كیست ؟

زیر لب مینالی آنگه با دریغ
دیگر آن امید جانم نیست نیست

در فضای خالی و خاموش سرد
بر نمی خیزد صدای پای او

پر نمی گیرد شتابان سوی در
گرم و غوغا آفرین بالای او

دیدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نمیخندد دگر

آن دو بازوی سپید و مرمرین
راه بر رویت نمی بندد دگر

می نمی ریزد از آن چشمان مست
گل نمی ریزد بپایت خنده اش

بوسه ای دیگر نمی بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش

پیش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ می گیرند و غوغا می كنند

در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا می كنند

یادت آید - چون بدل غم داشتی
آن دل درد آشنا دیوانه بود

تا سحر گاهان كنارت مینشست
از همه خلق جهان بیگانه بود

یادت آید - قهر كردنهای او
درمیان گریه ها خندیدنش

زیر چشمی بر تو افكندن نگاه
چون تو می دیدی نگه دزدیدنش

مشت می كوبی بدر ، با خشم و درد
كاین منم در باز كن در باز كن

با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوی در پرواز كن

نرم بر می خیزد از سویی نسیم
زیر لب گویی صدای پای اوست

رهگذاری نغمه ای سر می دهد
كیمیای زندگانی ، دوست دوست

غرق حسرت می كشی آهی ز دل
كای دریغا از چه رو ازردمش

دوست با من بود و غافل ازو
چون گلی در دست غم پژمردمش

اشك می غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برویت بسته است

وه چه آسان دادی از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است


پروانه

****


پروانه ، ای از عشق و ناكامی نشانه
ای یادگار عاشقی در این زمانه

در شعله می سوزد پرت پروا نداری
پروای جان در حسرت فردا نداری

سودا مكن جان در بهای آشنایی
دیگر ندارد آشنایی ها بهایی

پروانه ، این دلها دگر درد آشنا نیست
در بزم مستان هم ، دگر درد آشنا نیست

پروانه ، دیگر باده ها مستی ندارد
جز اشك حسرت ، ساغر هستی ندارد

پروا كن از آتش ، كه می سوزد پرت را
یكدم نسیمی می برد خاكسترت را

پروانه ، آن شمع امید شام تارت
آخر سحر گه می شود شمع مزارت


پلهای شكسته

***


میرسی از راه روزی با شتاب
خسته و غمدیده و افسرده جان

دیده میدوزی بسوی كاجها
میكنی پاك از محبت گردشان

بشكند جام بلورین سكوت
از صدای آشنای زنگ در

می هراسد مرغكی بر شاخ بید
میكشد از روی گل پروانه پر

منتظر میمانی آنجا لحظه ای
تا صدای گرمی آید كیست كیست ؟

زیر لب مینالی آنگه با دریغ
دیگر آن امید جانم نیست نیست

در فضای خالی و خاموش سرد
بر نمی خیزد صدای پای او

پر نمی گیرد شتابان سوی در
گرم و غوغا آفرین بالای او

دیدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نمیخندد دگر

آن دو بازوی سپید و مرمرین
راه بر رویت نمی بندد دگر

می نمی ریزد از آن چشمان مست
گل نمی ریزد بپایت خنده اش

بوسه ای دیگر نمی بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش

پیش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ می گیرند و غوغا می كنند

در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا می كنند

یادت آید - چون بدل غم داشتی
آن دل درد آشنا دیوانه بود

تا سحر گاهان كنارت مینشست
از همه خلق جهان بیگانه بود

یادت آید - قهر كردنهای او
درمیان گریه ها خندیدنش

زیر چشمی بر تو افكندن نگاه
چون تو می دیدی نگه دزدیدنش

مشت می كوبی بدر ، با خشم و درد
كاین منم در باز كن در باز كن

با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوی در پرواز كن

نرم بر می خیزد از سویی نسیم
زیر لب گویی صدای پای اوست

رهگذاری نغمه ای سر می دهد
كیمیای زندگانی ، دوست دوست

غرق حسرت می كشی آهی ز دل
كای دریغا از چه رو ازردمش

دوست با من بود و غافل ازو
چون گلی در دست غم پژمردمش

اشك می غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برویت بسته است

وه چه آسان دادی از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است

تو را من به قدر خدا دوست دارم

****


ترا چون نسیم صبا دوست دارم
ترا چون حدیث وفا دوست دارم

چو حل گشته ام در وجود تو با خون
ترا از من و ما جدا دوست دارم

دلم را کسی جز تو کی می شناسد
ترا،ای به درد آشنا،دوست دارم

چو بیمار جان بر لبم از جدایی
گل بوسه را چون دوا دوست دارم

بلای وجودی،مرا مبتلا کن
زهستی گذشتم،بلا دوست دارم

مگیر از سرم سایه ی شهپرت را
ترا همچو فر هما دوست دارم

به شبهای تاریک و تلخ جدایی
خیال تو را چون دعا دوست دارم

قسم بر دو چشمان غم ریز مستت
تو را من به قدر خدا دوست دارم

شهرزاد قصه گو

***

 

مرا در سینه پنهان كن ،
رهم ده در دل پر مهر و احساست
مرا مگذار تنها ، ای دلیل راه امیدم ،
بهشتم ، آسمانم ، شعر جاویدم


****

مرا بگذار تا زنجیری زندان غم باشم ،
برایت قصه ها خوانم ،
بپایت شعر ها ریزم .
مرا بگذار تا مستانه در پای تو آویزم


****

مرا در دیده پنهان كن
كه شبها تا سحر رویای آن چشم سیه گردم
مرا مگذار تا دور از تو ای هستی ، تبه گردم


****

ز پایم بند دل مگشا ،
مرا بگذار تا كاخی برایت از وفا سازم
ترا از آرزوهایت جدا سازم ،
ترا با كعبه ی دل آشنا سازم


****

بیا با من ، بیا تا در میان موج دریا ها ،
میان گردباد سخت صحرا ها
كنار بركه های غرق نیلوفر ،
تهی از یاد فرداها
ز جام چشمهای تو می ناب نگه نوشم ،

****

منم آن مرغك وحشی ،
قفس مگشا .
ز پایم بند دل را بر مدار ، ای آشنای من
مرا بگذار تا عمری اسیر ارزو باشم ، سراپا گفتگو باشم ،
شه من ، شهرزاد قصه گو باشم


****

مران از سینه یادم را
مرا از كف مده آسان
منه امید جاویدم
بلوح عشق من پایان . . .


تو را قسم به حقیقت...

**

ترا قسم به حقیقت ترا قسم به وفا
ترا قسم به محبت ترا قسم به صفا

ترا به میکده ها و ترا به مستی می
ترا به زمزمه ی جویبارو ناله ی نی

ترا به چشم سیاهی که مستی اموزد
ترا به اتش اهی که خانمان سوزد

ترا قسم به دل و آرزو به رسوائی
ترا به شعله ی عشق و ترا به شیدائی

ترا قسم به حریم مقدس مستی
ترا به شور جوانی ترا به این هستی

ترا به گردش چشمی که گفتگودارد
ترا به سینه ی تنگی که آرزو دارد

ترا به قصه ی لیلا و غصه ی مجنون
ترا به لاله ی صحرا نشسته اندر خون

ترا به مریم خاموش و سوسن غمگین
ترا به حسرت فر هاد ها و ناله ی شیرین

ترا به شمع شب افروز جمع سر مستان
ترا به قطره ی اشک چکیده در هجران

ترا قسم به غم عشق و آشنائیها
دل چو شیشه ی من مشکن ا ز جدائیها

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,اشعارشاعران معاصر,اشعارهمامیرافشار,ساعتتوسط فرزانه |
اشعارمهدی سهیلی


آن صبحها که گرمی جانبخش آفتاب

چون نشئه ی شراب دود در میان پوست

یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان

دل میبرد ببانگ خوش آهنگ:دوست دوست

در باور منی

در خاطر منی


هر روز نیمه ابری پاییز دلپسند

کز تند بادها

با دست هردرخت

صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد

رقصنده در هواست

و آن روزها که در کف این آبی بلند

خورشید نیمروز

چون سکه ی طلاست

تنها تویی

تویی تو که روشنگر منی

در خاطر منی


ای خدا!ای رازدار بندگان شرمگینت

ای توانایی که بر جان و جهان فرمانروایی

ای خدا!ای همنوای ناله ی پروردگانت

زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنایی

اشک می غلتد به مژگانم ز شرم رو سیاهی

ای پناه بی پناهان !مو سپید روسیاهم

بردر بخشایشت اشک پشیمانی فشانم

تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم

وای بر من با جهانی شرمساری کی توانم

تا بدرگاهت بر آرم نیمه شب دست نیازی؟

با چنین شرمندگیها کی ز دست من بر آید

تا بجویم چاره ی درد دلی از چاره سازی؟

ای بسا شب خواب نوشین گرم می غلتد به چشمم

خواب میبینم چو مرغی میپرم در آسمانها

پیکر آلوده ام را خواب شیرین می رباید

روح من در جستجویت میپرد تا بیکرانها

بر تن آلوده منگر روح پاکم را نظر کن

دوست دارم تا کنم در پیشگاهت بندگیها

من به تو رو کرده ام بر آستانت سرنهادم

دوست دارم بندگی را با همه شرمندگیها

مهربانا!با دلی شکسته رو سوی تو کردم

رو کجا آرم اگر از درگهت گویی جوابم؟

بیکسم در سایه ی مهر تو میجویم پناهی

از کجا یابم خدایی گر بکویت ره نیابم؟

ای خدا!ای رازدار بندگان شرمگینت

ای توانایی که بر جان و جهان فرمانروایی

ای خدا!ای همنوای ناله ی پروردگانت

زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنایی


دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که باز بینم دیدار آشنا را

ده روز مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوایاایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت

روزی تفقدی کن درویش بینوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرفست

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخوش که صوفی ام الخباثش خواند

اشهی لنل و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ بخود نپوشید این خرقه ی می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را


 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,شعرشاعران ,اشعارمهدی سهیلی,اشعارشاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای دکترعلی شریعتی


روزی از روزها
شبی از شب ها
خواهم افتاد و خواهم مرد
اما می خواهم هرچه بیشتر بروم

 


من هر لحظه ، هماره
شب و روز
همه وقت و همه جا
صدای این بارش ها و ریزش های پیوسته را

 

مهراوه ی من
من از گفتار زشتی که بر زبان رفته است ، بیمی ندارم
من از کردار بدی که از من سر زند ، نمی هراسم
من پس از هر خطا ، همچون پس از هر ثواب

 


هر لحظه حرفی از اعماق مجهول درون ما می جوشد
و همچون زبانه های آتش آتشفشانی
از سینه جَستن می کند و از حلقوم بالا می آید
تا از دهانه آتشفشان

 


هر لحظه حرفی در ما زاده می شود .
هر لحظه دردی سر بر می دارد
و هر لحظه نیازی
از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می کند.

 

می روم شاید فراموشت کنم  
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتن من شاد باش  
از عذاب دیدنم آزادباش

 


و آن گاه خود را کلمه‏ای می‏یابی که معنایت منم
و مرا صدفی که مرواریدم تویی
و خود را اندامی که روحت منم
و مرا سینه‏ای که دلم تویی

 

نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو بیگانه بگرییم …
پوپکم، پوپک شیرین سخنم!
این همه غافل

 


افسانه‌اى خموش در آغوش صد فریب
گرد فریب خورده‌اى از عشوه نسیم
خشمى که خفته در پس هر زهر خنده‌اى
رازى نهفته در دل شبهاى جنگلى

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,دکترعلی شریعتی,اشعارشاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای فریدون مشیری

هان اي پدر پير كه امروز

مي نالي از اين درد روانسوز

علم پدر آموخته بودي

واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي

 

مرغ دريا بادبان هاي بلندش را

در مسير باد مي افراشت

سينه مي سائيد بر موج هوا

آنگونه خوش، زيبا

 


بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است

بگذار تا سپيده بخندد به روي ما

بنشين، ببين كه دختر خورشيد ،صبحگاه

حسرت خورد ز روشني آرزوي ما

 


ساحل در انتظار كسي بود

تا پاسخي بگويد، فرياد آب را

با ناله گره شده، دلتنگ، خشمگين

سر زير پر كشيدم و رفتم

 


نه آن دريا، كه شعرش جاودانه است

نه آن دريا، كه لبريز از ترانه ست

به چشمانت بگو بسپار ما را

به آن دريا كه ناپيدا كرانه ست

 

به دريا شكوه بردم از شب دشت

وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت

به هر موجي كه مي گفتم غم خويش

سري ميزد به سنگ و باز مي گشت 

 

در اين جهان لا يتناهي

آيا، به بيگناهي ماهي

 بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش را

از تنگناي سينه بر آرم

 

لبخند او، بر آمدن آفتاب را

در پهنه طلائی دريا

از مهر، می ستود

در چشم من، وليكن

 

سر از دريا برون آورد خورشيد

چو گل، بر سينه دريا، درخشيد

شراری داشت، بر شعر من آويخت

فروغی داشت، بر روی تو بخشيد !

 


ای عشق، شكسته ايم، مشكن ما را

اينگونه به خاك ره ميفكن ما را

ما در تو به چشم دوستی می بينيم

ای دوست مبين به چشم دشمن ما را

 

باران، قصيده واري
 غمناك
آغاز كرده بود
مي خواند و باز مي خواند

 

چگونه ماهی خود را به آب می سپرد
به دست موج خيالت سپرده ام جان را
فضای ياد تو، در ذهن من، چو دريائی است

 

نشسته ماه بر گردونه عا
به گردون مي رود فرياد امواج
چراغی داشتم، كردند خاموش
خروشی داشتم، كردند ج تاراج

 


تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است

 

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم

 


سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخی به جانم آتش افروخت
دلم در سینه طبل مرگ می کوفت
تنم از سوز تب چون کوره می سوخت

 


روزهایی که بی تو می گذرد
گرچه با یاد توست ثانیه هاش
آرزو باز می کشد فریاد
در کنار تو می گذشت ای کاش

 


عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است
از دست تو خواهم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است

 


یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو

 


در همه عالم كسی به ياد ندارد
نغمه سرايی كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ی عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,فریدون مشیری,اشعارشاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای دکترافشین یدالهی


کوچه وقتی که نباشی رگ خشکیده ی شهره
ماه تو گوش خونه گفته دیگه با پنجره قهره
سقف دلبستگی بی تو واسه من سایه نداره
دلم از روزی که رفتی دیگه همسایه نداره

 


یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

 


مرز در عقل و جنون باریـــک است
كفر و ایمان چه به هم نزدیک است
عشق هم در دل ما سردرگم
مثل ویرانی و بهت مــــــردم

 

همین که پیش هم باشیم،همین که فرصتی باشه
همین که گاهی چشمامون،تو چشم آسمون واشه
همین که گاهی دنیار و با چشمای تو می بینم
همین که چشم به راه تو میون آینه می شینم

 


زندگی یعنی همین که اگه داری یا نداری
حقتو بگیری اما حقو زیر پا نذاری
زندگی یعنی همین که اگه قهری،اگه آشتی
با تو باشم اگه داشتم بمونم اگه نداشتی

 

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

 


غروبم مرگ ِ رو دوشم ، طلوعم کن تو میتونی
تمومم سایه می پوشم شروعم کن تو میتونی
شدم خورشید غرق ِ خون میون مغرب دریا
من ُ با چشمای بازت ببر تا مشرق رویا

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,افشین یدالهی,اشعارشاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |